۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

تابوهای ج ن س ی احتمالا ًگم شده ؟ در رمان احتمالاً گم شده ام

در جامعه یک گرایش همه گیر ج ن س ی یا نرم ج ن  س ی وجود دارد که کل نهادهای جامعه از جمله قدرت و مذهب از آن طرفداری می کنند وآن هتراسکچوالیتی   است آن هم در قالب تک همسری مابین یک زن و مرد در چارچوب یک ازدواج می باشد .این نرم است و خارج از این در حیطه  تابوهای ج ن س ی قرار می گیرد.به قول فوکو : در بازی قدرت    سکچوالیتی   جایی است که اگر بتوانی آنرا کنترل کنی ، می توانی کنترل کل جامعه را داشته باشی .
حال با کمک نقد   کوئییر  با رویکردی ساختار شکنانه می خواهیم ببینیم نویسنده کتاب رمان احتمالاًگم شده ام آیا در این رمان نرم ج ن س ی جامعه را به چالش می کشد و آنرا نقد می کند و یا در جهت تثبیت و تقویت آن قلم می زند.

شخصیت اول رمان زنی است 35 ساله ازدواج کرده ،مادر، صاحب یک فرزند پسر ، چهره ایده آل یک زن در حیطه نرم ج ن س ی حاکم بر جامعه .
_عشق به پدر : اولین عشق و تمایلات ج ن س ی خارج از نرم در این کتاب بصورت عشق به پدر که از دوران بلوغ راوی شروع می شود ، مطرح  می شود .
"پدر گندم جلو می آید ،من احساس کردم که تک سلولی یی هستم که از وسط دو نصف شده ، که دست هام می خواهند به یک طزف بروند و پاهام به یک طرف دیگر ."
و یا در جایی دیگر می گوید:" عشق به پدر هنوز هم داغ است و جاری .همیشه هست و هیچ وقت نیست" .
امّا بالاخره تکلیف این عشق را نیز روشن می کند.
به دکتر گفتم: وقتی بچه بودم فکر می کردم عاشق پدرم هستم امّا الان می دانم که ازش متنفرم.
این از عشق به پدر ،تابویی ازلی و ابدی .
_تمایلات هم ج ن س خواهانه: حال به تمایلات هم ج ن س خواهانه در این رمان که بصورت علاقه وافر راوی به گندم آن هم به صورت توصیفاتی که راوی از صورت و جسم و بدن گندم می دهد تجلی می یابد و ذهن انسان را به حیطه رابطه ای هم ج ن س خواهانه آن هم از نوع   هومو اروتیک     می اندازد.از تماس دستش داغ شدم ."
"چه طور می توانستم شبیه دختری باشم با آن چشم های سیاه براق ، با آن پوست گندمی صاف ، با آن همه مو که از این ور و آن ور مقنعه اش بیرون زده بود ، با آن لبخند که دو تا چال می انداخت روی صورتش.......
دل آدم برای آن چال ها غش می رفت....
کنارم نشست .انگار بوی یاس می داد ، شاید هم بوی لیموی تازه یا بوی پرتقال و انار ."
این رابطه  هومو وقتی پی می بریم که راوی و گندم یکی هستند بلکل از هم می پاشد.
یک رگه خفیف از یک رابطه این چنینی نیز در ارتباط با خانم حکیمی مسئول خوابگاه با گندم رخ می نماید که آن هم در همین حد باقی می ماند و از این بیشتر پیش نمی رود.
"به دکتر گفتم : باید خانم حکیمی را می دیدید ،با آن جادر و مقنعه اش ، با آن صورت نخراشیده ی نتراشیده اش ، باید می دیدید چطور پاچه همه ره می گرفت غیر از پاچه گندم".
این هم از تابوی همجنس خواهی .
_ارتباطات خارج از ازدواج: مردهای گوناگون و متفاوتی بر سر راه راوی ما قرار می گیرند . از جمله منصور دوست شوهرش .
"موبایلم توی جیبم می لرزد........منصوراست . یک آن فکر می کنم شاید توی این تنهایی ، بودن هر خری بهتر از نبودنش باشد . جواب می دهم.
می گوید : سلام خانوم خانوم ها ،جواب نمی دهی ؟
اصلاًهمین که دهان باز می کند و حرف می زند انگار حالم ازش بهم می خورد ....
و یا یک مکالمه دیگر : بچه پررو..... تا حالا چندین بار خیلی دوستانه ازش خواهش کرده ام دست از این کارها بر دارد . خواهش کرده ام نگذارد ارتباطمان خراب بشود......مرده شور آن خواهش کردنت را ببرند .خودت هم می دانی طوری خواهش کرده ای دست از این کارها بر دارد که انگار بگویی .....موبایلم را قطع می کنم ...."
 بالاخره تکلیف این رابطه را اینگونه مشخص می کند:
"می گویم : ببین منصور ماها دیگه بچه نیستیم که کار هایی بکنیم که پس فردا زندگی خرمان را بچسبد و بخواهیم مکافات پس بدهیم"
نفوذ و تاثیر  نهاد   مذهب بخوبی در اینجا نمایان است.
" منصور می گوید : با دلم چی کار کنم ؟ .... با د لم ؟"
" می گویم : کار ما دیگر کار دل نیست ، کار عقل است ما ها باید عاقل باشیم ."
غیر از منصور ، راننده نیسان که خوش برو روست و مرد جو گندمی خوش تیپ در بند نیز به همین سرنوشت دچار می شوند.
به فرید رهدار مردی که حسرت عشق از دست رفته اش هر لحظه در ذهن راوی غوغایی به پا می کند.
"آخ که از راه رفتن فرید رهدار توی حیاط دانشگاه بیزار بودم . درست مثل این بود که بگوید من هستم و کس دیگری نیست .مثل این که بگوید این جهان که می بینید فقط و فقط به خاطر من است که می چرخد . حمال فکر میکرد همه دختر های دانشگاه عاشق و شیفته اش هستند و آن وقت خودم می دیدم که چطور دنبال گندم .......
فرید رهدار کاغذی به طرف گندم دراز کرد و گفت : ممنون می شوم اگر بهم زنگ بزنید.
اولین باری بود که می دیدم گندم وقتی شماره تلفن می گیرد دستش        می لرزد . اولین باری بود که می دیدم گندم وقتی حرف می زند ته صداش می لرزد."
فرید رهدار نویسنده و سردبیر مجله ای است که راوی بعد از مدتها از دکه ای آنرا می خرد.
" مجله را می گذارم سرجاش ، مدت هاست دلم نمی خواهد داستان هاش را بخوانم ، مدت هاست از هر رگه ای از گندم توی داستان هاش عقم می گیرد ."
راوی با شعار عشق همیشه در مراجعه است .به دیدن فرید رهدار می رود
" فکر می کنم این که دارد توی بدنم می چرخد لابد خون است لابد همان خونی است که سالها چرخشش را توی بدنم حس نکرده ام . فرید رهدار درست همان فرید رهدار است فقط انگار کمی موی جو گندمی قاطی آن موهای پرپشت بلند کرده اند. می خواهم بگویم سلام ، هیچ کلمه ای از توی دهانم بیرون نمی آید ، انگار دیگر روی کره زمین هیچ کلمه ای نمی تواند هیچ مفهومی داشته باشد.
یک دفعه از جا می پرد و با چشم هایی که انگار می خواهند تا عمق چشم هات فرو بروند و با دست هایی که انگار می خواهند تمام دنیا را توی بغل شان بگیرند به طرفم می آید . یک آن وسوسه می شوم بگذارم با آن چشم ها و با آن دست ها ... قبل از این که دست هاش به من برسند می گویم : من گندم نیستم .نگاهم می کند .....پر از نوازش ......سرم را می اندازم پائین. خدا خدا می کنم صورتم آن قدر ها که فکر می کنم سرخ نشده باشد.....احساس میکنم دارد خوش می گذرد فکر می کنم به جهنم که زمانش کوتاه است . مهم این است که دارد خوش می گذرد هر چند کوتاه باشد......و حالا واقعاً باید بروم، باید به سرعت بدوم ،بدون این که دیگر به چشم هاش نگاه کنم بدون این که حتی پشت سرم را نگاه کنم ، بدون اینکه......پام به خیابان می رسد احساس مس کنم یک چیزی که شاید بهش می گویند نشئگی یا یک چیز دیگری که شاید بهش می گویند کرختی ، یا یک چیز دیگری که شاید بهش می گویند رهایی ."
این هم از تکلیف عشق همیشه در مراجعه است و تکلیف فرید رهدار .
راوی نه تنها رابطه خارج از نرم جنسی جامعه را برای خودش روا نمی دارد برای افراد دیگر نیز آن را جایز نمی شمارد.
مثلاً دو دختر دانشجویی که با یک پسر دوست هستند و یا به قولی او را سر کار گذاشته اند را با دیدی تحقیر آمیز و ملامت بار یاد می کند.
_کنترل روابط در چهار چوب خانواده:  حال به همسر این زن یعنی کیوان می رسیم . مردی که به خاطر کارش دائم در سفر است و دائم از طریق تلفن زن و پسرش را کنترل می کند (بخصوص زن را ) .
می گوید : چطوری ؟
چقدر دلم می خواهد بگویم به تو چه؟
می گویم : خوبم
میگوید : سامیار چطور است ؟
باز هم می خواهم بگویم به تو چه ؟
می گویم : رفته مهد کودک ، دارم می رم دنبالش .
می گوید : اگر کاری داشتی زنگ بزن مواظب خودت باش .
و یا در جایی دیگر می گوید:
"وقتی کیوان نیست زندگی ام با این شکل کج و معوج است وقتی کیوان هست زندگی ام یک جور دیگری کج و معوج است . در هر صورت زندگی ام کج و معوج است ، کج و معوج ..........."
در جایی دیگر می گوید :" کیوان از طرف من خیالش راحت است زیرا با نجیب ترین و سر بزیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است ."
نجابت و عفاف از جمله حربه هایی است که  نهادهای حاکم بر جامعه از آنها استفاده کرده ، برای هر چه بیشتر محدود کردن زنان از آن ها استفاده می کنند و در اینجا کیوان فردی است که پاسدار این ارزش ها می باشد.
در جایی دیگر اثر این  نهادها را در چهار چوب خانواده نیز می بینیم میهمان برنامه خانواده در رادیو می گوید:" زن و مرد ذاتاً با هم فرق دارند اگر زنی از جاده عصمت خارج شود باعث بدنامی وشوهرش می شود ولی اگر مردی........"
در نهایت این زن روان پریش ما که به کمک عشق به یک وحدت و هویت روانی ج ن س ی می رسد دوباره به سمت نرم ج ن س ی مورد قبول جامعه که همانا س ک س سالم ،آن هم در چهارچوب ازدواج است بر می گردد ، آن هم به سمت مردی که به زور یک پرادوی تپل مپل و یک پسر بچه می شود تحمل اش کرد.
اینها مهم نیست ، مهم این است که چهار چوب خانواده حفظ شود .
چامسکی همانند فوکو معتقد است که ادبیات بهترین مکان و جا برای ساخت زیر بنا های ذهنی برای تحکیم هرچه بیشتر نرم های حاکم بر جامعه که توسط  نهادهای  قدرت حمایت می شوند می باشد.
و این کاری است که نویسنده کتاب به نحو احسن انجام می دهدو شخصیت زن خود را با انواع و اقسام تمهیدات ، صحیح و سالم و عفیف و پاکدامن به سر منزل مقصود که همانا ازدواج و چهار چوب خانواده است می رساند و او را به شوهرش (عمداً از لفظ شوهر و نه همسر استفاده کرده ام ) تحویل می دهد.
فقط مانده که شخصیت زن در پایان بخواند : همه چیز آرومه من چقدر خوشبختم.
در پایان با تمامی این اوصاف متوجه می شوید که نویسنده این رمان نه تنها نمی خواسته تابوهای احتمالاً گم شده در رمان خود را بیابد بلکه او عمداً می خواهد که این تابوها حتماً گم شده باقی بمانند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر