۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

زاهدان ، جنینی که سقط شد


داستانِ " احتمالاً گم شده ام"  قرار است در یک مکان جغرافیایی در جنوب شرقی ایران یعنی زاهدان شروع شود . به نظر میرسد که زاهدان نقشی پر رنگ را در داستان بازی کند . اما به دلیل نگاه مرکزی و نبودن Venacular یا زبان قومی در اثر ، عملا زاهدان شکل نمیگیرد و در نهایت روایتی هم ساخته نمیشود . داستان هیچ رنگ و بویی از زاهدان به ما نمیدهد ، تا آنجا که متوجه دلیل آوردن زاهدان در داستان نمیشویم و به راحتی میتوان جای آن را با چند شهر دیگر در ایران عوض کرد . بحث اصلی من از دیدگاه پسا استعماری بر روی این نگاه مرکزی و نبودن Venacular خواهد بود و اینکه چگونه به دلیل این نگاه ، زاهدان شروع نشده ، تمام خواهد شد .
استعمار سابقه ای دیرینه دارد . دیدگاه پسا استعماری به مثابه چالشی علیه استعمار ظهور می کند . این دیدگاه بر آن است قدرتی را که از طریق کشور گشایی بنا شده ، نا مشروع جلوه دهد . نقادان پسا استعماری معتقدند حقیقتی که مردان سفید پوست غربی از آن حرف میزنند ، تمام حقیقت نیست ، بلکه حقایق دیگری نیز وجود دارد . با نفوذ اهالی کشورهای مستعمره در سیستم های آکادمیک و روشنفکرانه ی استعمارگران ، نقد پسا استعماری شکل میگیرد . "ادوارد سعید" نظریه پرداز فلسطینی _ آمریکایی ، پدیده ای به نام "Othering" به معنای تقابل های دوگانه را مطرح میکند . او معتقد است شرقی را که با عنوان Orientalism میشناسیم ، شرق ساخته دست غربیان است . تقسیم بندی هایی است که غربیان بوجود آورده اند ، همچون : ما-آنها ، خود -دیگری، پیشرفته -عقب مانده، مرکز-حاشیه ، امپراطوری -مستعمره ، تا بتوانند با توجیهاتی چون تمدن ، فردگرایی ، علم ، یکپارچگی ، دست به استعمار بزنند .

این یک بازی جغرافیایی است . در ایران شاه اسماعیل با سرکوب مخالفان و حمایت یک از قبایل ترک ، سلسله صفویان را بنیان گذاری کرد . بدین ترتیب پس از سالها یک دولت مرکزی در ایران تشکیل شد ، و شیعه را مذهب رسمی کشور اعلام کرد . ایده یکپارچه کردن و اتحاد قبایل و ممالک در حکومت های بعد نیز ادامه پیدا کرد .ایده ای که باعث بروز رفتارهایی نژاد پرستانه نسبت به اقلیت های قومی شد . مانند آنچه ما در ایران شاهدش هستیم . رفتارهایی زننده با سایراقوام همچون ترک ، کرد ، لر ، عرب ، بلوچ و... زدن برچسب هایی مانند بی کلاس ، احمق ، سنتی ، دهاتی و امثال اینها برایشان ، ساختن جک ها ، کنایه ها ، ضرب المثل ها ، تنها در تقابل با اقوام و تضعیف و بی اهمیت جلوه دادن آنان کار میکنند .

حکومت مرکزی با استفاده از آموزش و پرورش ، رادیو ، تلویزیون و رسانه های جمعی سعی در تبلیغ ایدئولوژی و ارزش های خود دارد . این نگاه مرکزی با کمک تکنولوژی ، فرهنگ محلی را دستخوش تغییر میکند . مردم بومی ، با این نگاه به مقابله می پردازند ، اما بتدریج تقلید از ایدئولوژی ها و ارزش های تبلیغ شده توسط حکومت مرکزی را شروع می کنند . در این دوره که استعمارگر مجبور است برود ، محلی ها به دنبال بومی سازی میروند اما به یک دلیل موفق به این کار نمیشوند ، طولانی شدن استعمار حکومت مرکزی و استفاده از رسانه های جمعی ، عملا فرهنگ را تغییر داده است . اینجاست که پدیده روانی به نام پدیده دوگانگی ایجاد میشود که نتیجه ان از خود بیگانگی و بحران هویت است .

استفاده از مدل های یکسان سازی و ندادن بها به فرهنگ های غیر مرکزی ، تحت سلطه در آوردن آنها و به استثمار کشاندن و وابسته نگه داشتن شان برای تسلط بیشتر بر آنها ، از جمله مواردی است که توجه منتقدین پسا استعماری را به خود جلب کرده است .

از دیگر دغدغه های نقادان پسا استعماری ، زبان است . زبان یک دغدغه عجیب برای مستعمره نشینان است و اصرار زیادی برزنده نگهداشتن آن دارند . اینکه زبانی که در اثر استفاده شده ، مرکزی است یا یک زبان محلی است و یا زبان خود ساخته ی آن اقلیت است . زبانی که به آن Venacular می گویند . زبان محلی ، لهجه ، ترانه ، رفتاری از زندگی بومی که به این زبان ، رنگ و بوی بومی بودن را میدهد .

از دیگر مسائل مورد توجه پسا استعمارگرایان منتقد ، زنان تحت ستم مضاعف است ،زنان که علاوه بر ستم جنسیتی ، دچار ستم قومی نیز هستند . ستمی که به دلیل همان پدیده "Othering ،حاشیه- مرکز"، دچارش میشوند .

اهمیت زاهدان در ذهن نویسنده تا آنجاست که در صفحه 107 کتاب باز هم از آن یاد میکند . " انگار سالها پیش گم شده ام ، توی آسمان پر ستاره ی زاهدان ".این بدان معناست که زاهدان باید نقشی برجسته در ذهن شخصیت داستان داشته باشد ، حال آنکه برای خواننده چنین حالتی بوجود نمی آید . فضایی که در ابتدای داستان از زاهدان به تصویر کشیده می شود ، حیاط خانه گندم ، درخت های توت و انار ، درخت هایی که به زحمت در زاهدان یافت می شود ، ما را به یاد حیاط خانه های شهرهای مرکزی ایران می اندازد، تیپ مادر بزرگ گندم با بلوز و دامن و جوراب های مشکی و کفش پاشنه بلند با موهای نقره ای ، با یک زن مسن حاشیه نشین آن هم در سی سال پیش که تعصب بیشتری بر روی لباسهای سنتی خود نشان می دهند ، همخوانی ندارد . نکته بعد ، چادر سیاه کلفت ، پوششی که برای شخصیت اول داستان حکم حجاب را دارد، " به دکتر گفتم از وقتی شنیده بودم اگر یک تار موی زن را نا محرم ببیند ، توی جهنم به همان یک تار مو آویزان می شود ..." . چادر سیاه در زاهدان استفاده می شود اما نه به معنای آن حجابی که در مرکز ایران شناخته شده ، زنان در زاهدان از چادر برای پوشاندن قسمتی از موی سر و کمر خود استفاده می کنند تا حدی که زینتهایی که به پاهاشان می زنند ، مشخص است ، حتی شلوارهای گشاد مخصوصی دارند که حاشیه های آن ، سوزن دوزی یا پریوار دوزی شده است ، چادرها نیز به همین ترتیب تزئین می شوند . چادر سیاه کلفت در مناطق مرکزی ایران به معنای داشتن حجاب ، متداول تر است .
توصیفی که از ظاهر هلیما کارگر خانه گندم ، در کتاب بیان شده ، این گونه آمده است : " میخواهم هلیما ، آن لبهای پت و پهنش را به هم بمالد " . توصیف لبهای پت وپهن ، زمانی نکته بارز کاریکاتورهایی بود که سفید پوستان از سیاهان می کشیدند ، سیاهانی که زمانی برده سفید پوستان بودند . علاوه بر این هلیما یک نام بلوچی است ، چهره اکثر زنان بلوچ به دلیل مجاورت با کشورهایی چون افغانستان و نیز به علت تاخت و تاز مغولان و مردمان شرقی ، چهره ای شبیه زنان شرقی دارند.
آنگونه که اشاره شد ، هیچ نشانه ای از Venacular نمی بینیم . نه ترانه ای ، شعری ، لهجه ای و نه اصطلاحی یا حتی عملی که خاص مردم زاهدان است ، ما را به جنوبی ترین و شرقی ترین نقطه ایران وصل نمی کند . عناصر بومی هیچ صدایی ندارند و کاملا نا محسوس اند . تمام حرکات هر دو شخصیت داستان مرکزی است ، طرز زندگی شان ، صحبت کردنشان ، رانند گی شان ، ارتباطتشان با افراد دیگر همگی المان های یک زن مرکز نشین طبقه متوسط را دارد . هیچ کس متوجه زاهدانی بودن او نمی شود ، هیچ لهجه ای هنگام صحبت کردن ندارد ، به راحتی در اتوبان و خیابان با افراد دیگر ارتباط برقرار میکند . زندگی در زاهدان و چند شقه شدن فرهنگ بومی که پدیده دوگانگی ر ابه همراه دارد، نقشی بسیار نامعلوم را در بحران روحی شخصیت اول داستان بازی میکند . ما به خوبی متوجه نمیشویم چه چیزی در زاهدان او را مجبور به فرار کرده ، چه چیز باعث شده تا به دنبال بهانه ای مثل قبول شدن در دانشگاه باشد ، بهانه ای برای فرار کردن از زاهدان ." این قدر این را جدی گفت که یک لحظه از فکر برگشت مو به تنم راست شد..." صفحه 62. چند صفحه قبل تر نقدی به فضای زاهدان میکند ." دوباره یادم آمد که توی خیابان هستیم و دوباره سرهایی که تکان میخوردند ، لبهایی که گزیده میشوند ، دلهایی که اخم میکردند ، پاهایی که نمی رقصیدند ، تن هایی که زیر بار آن همه لباس له شده بودند ، دوباره پوزخند و متلک جیگرت را ....چادرم را سفت کردم و روم را گرفتم که یک وقت کسی من را نشناسد ."صفحه 54.
به نظر میرسد که یک جامعه بسته و سنتی نقشی در علت بازنگشتن او دارد. اما این تصویر بسیار کلی است ، فضای شهرهای مرکزی ایران است با نگاه مرکزی . اتفاقی که در زاهدان می افتد برای دختری که تابوهایی را در خیابان و کوچه و بازار میشکند متلک "جیگرت را" نیست ، متلکها بسیار خشن تر از این حرفهاست مثلا نزدیک شدن و دستی بر بدن او کشیدن است .
نکته ای که قصد گفتن آن را دارم این است که نویسنده قصد به تصویر کشیدن فضایی بسته و سنتی را داشته ، تا نقدی بر این فضا داشته باشد ، ستمی که این فضا برآن زن وارد کرده و او مجبور به فرار شده . اما چرا زاهدان ؟
با توجه به مواردی که گفته شد ، هیچ تصویری از زاهدان نداریم ، عملا زاهدان برای نویسنده مهم نبوده ، این شهر میتوانست هرجای دیگری باشد . حتی نگاه او به زاهدان هم یک نگاه مرکزی است . زاهدان عملا در زیر نگاه سنگین مرکزی حتی فرصت شکل گیری هم پیدا نکرد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر