۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

احتمالا گم شده ام : داستان جامعه گم شده در میان تقدیر و تغییر

نقد شرایط و مناسبات اجتماعی و واکاوی دغدغه های انسان (پروبلماتیک) ایرانی، به شکل های گوناگون در آثار ادبی دهه های گذشته مورد توجه قرار گرفته است . احتمالا گم شده ام را می توان در زمره این آثار قرار داد. احتمالا گم شده ام، داستان گم گشتگی در شرایط کج و معوج اجتماعی وتلاش برای یافتن خویتش است. احتمالا گم شده ام حاوی داستان های اجتماع ماست. داستان ایران هسته ای و اعتیاد. داستان تهران، بیلوبردها، و بنزهای مکش مر گ ما، کودکان گل فروش سر چهار راهها و بتول خانم کارگر ، وهمچنین داستان زاهدان درگیرعرف، سنت و مذهب وفقر. در احتمالا گم شده ام با بازنمایی از شرایط و ایدئولوژی های حاکم بر مناسبات اجتماعی مواجهیم. هر یک از خرده روایت های اجتماعی موجود در متن در خدمت توصیف و نقد و حتی اعتراض به شرایط موجود قرار گرفته است. ولی آیا نقد و اعتراض مستتر در متن خود فارغ از ایدوئولوژی های مورد نقد بوده است؟

هدف این نوشتار این است که نشان دهد چگونه در این اثر، شرایط و ایدئولوژی های حاکم بر مناسبات اجتماعی و طبقاتی، در جایی که تلاشی برای نقد و اعتراض به آنها می شود ناخوداگاه همچنان استوار و پابرجا باقی می مانند و حتی به بازتولید خود در متن می پردازند و صداهای بتول خانم کارگر و کودکان گل فروش و فرغون به دست داستان، با فحشی حواله رادیو و بیلبوردها و اندیشیدن به پرادوی تپل متل وعده داده شده ، ناپدید می شوند. در ادامه برای واکاوی مسئله مطرح شده به مهم ترین مضامین اجتماعی که در این داستان از طریق آنها، بازنمایی از شرایط موجود صورت گرفته می پردازیم.
تهران، شهر متناقض نما:در احتمالا گم شده ام همراه راوی و فرزندش سوار بر اتومبیل ب.ام .و وارد خیابان های تهران می شویم و یک روز به پرسه زنی دراین شهر می پردازیم. در این پرسه زنی فضای شهری تهران و بیلبوردهای آراسته به در و دیوار و خیابان های آن توجه ما را به خود جلب می کند. رادیوی اتومبیل، هر لحظه ما را در جریان مسائل روز از آمار اعتیاد تا انرژی هسته ای قرار می دهد. تهران احتمالا گم شده ام، تهران بنزهای مکش مرگ ما و پرادوهای تپل است. تهران کودکان گل فروش.و برج های سر به فلک کشیده که انگار با تکانی می توانند مثل آب خوردن از هم بپاشند و فرو بریزند.( ص16)
بیلبوردهای تبلیغاتی بیش از هرچیز خرید و مصرف تداعی را می کنند. مصرف گرایی که با زندگی در کلان شهرهای مدرن و متاثر از نظام سرمایه داری گره خورده است. مصرف گرایی به ایدئولوژی برای بازتولید نظام های آمیخته با سرمایه داری تبدیل شده است. ما باید بدانیم مصرف کالاهای بورژوایی مساوی است با زندگی بهتر. کالاهایی که برای خودنمایی با نشانه هایی از طبیعت و زندگی گره می خورند. جایی سرسبز و گوزنی که ایستاده و تلویزیون هیتاچی. قصه گویی به سبک نوکیا، زندگی راحت با لباسشویی مجیک، لیپتون جلوه مطبوع زندگی. حتی یونیسف نیز برای شعارهای کودک دوستانه خود از سامسونگ استفاده می کند. چند تا بچه ی زوار دررفته دارند آن بالا توی یک زمین خاکی بازی می کنند، پایین یخچال و ماشین لباسشویی و سیستم صوتی و سینمای خانوادگی، دنیای مهربان تر با کودکان بسازیم، سامسونگ همراه و همصدا با یونیسف...
تصویر ارائه شده از تهران تصویر شهری بی در و پیکر و ناپایدار کج و معوج است با اتوبان ها، ترافیک و ماکت بی ریخت وسط میدان...(22 ص) و چراغ های قرمز خراب ولی همین چراغ های قرمز فضایی را ایجاد می کنند که به غیر از بیلبورد سامسونگ حامی کودکان و نوکیای قصه گوی و... این بار با کودکان کار مواجه شویم. کودکانی که گویا تفاوت هایی با سامیار، پسر بچه سرخوش داستان دارند. بچه هایی که به قول سامیار می خواهند گل هایشان رابه زور بدهند به ما. و ما نا گزیریم که شیشه را بالا بدهیم تا گل هایشان را از لای شیشه نچپانند توی ماشین ( ص59) بچه هایی که ما را وادار می سازند تا مفهوم پول را برای کودکانمان توضیح دهیم!
در خرده روایت های ارائه شده، نویسنده تصاویری از کار اجباری کودکان و فقر آنها را در تهران مملو از بیلبوردهای تبلیغاتی ارائه می دهد ولی تصویر بچه های گل فروش و یا مواجه با پسرک فرغون به دست در دربند تهران در هنگام خوردن چلوکباب (ص 33) باعث خجالت راوی نمی شود... پسرک ده دوازده ساله ای که به زور فرغون پر از نانی را به بالای کوه می کشاند. فرغون به سنگی چیزی گیر می کند و چپه می شود و بسته های نان می ریزند بیرون...(ص33 )راوی پس از دیدن این صحنه به توجیهاتی از این دست می پردازد: «او می داند که این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هر کس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر می کنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم، همان تغییر هم تقدیر است. احتمالا امکان این که این پسر به جای یک پسربچه آفریقایی به فرزند خواندگی مادونا پذیرفته می شد وجود نداشت»( ص 35) به همین دلیل این پسر بچه این جا به حمل نان با فرغون می پردازد و با این توجیهات است که می توان به خوردن چلوکباب در دربند ادامه داد و به این پسربچه و کودکان گل فروش سرچهارراه و...فکر نکرد زیرا تقدیر کار خودش را می کند ! و بدین ترتیب روایت طعنه آمیز نویسنده از بیلبوردها و رادیوی همیشه روشن اتومبیل و کودکان کار در کنار توجیهات او از تغییر و تقدیری که مانند یک ترجیع بند در جای جای کتاب تکرار می شود کم رنگ می شود. در ادامه با واکاوی دیگر مضامین اثر به این مسئله بیشتر می پردازم.
زاهدان؛ گم شده در فقر : احتمالا گم شده ام تنها داستان تهران کنونی نیست. بلکه داستان زاهدان، شهر دوران کودکی راوی نیز می باشد. زاهدان شهری است که راوی تجارب کودکی خویش، چادرش و فقر و مادر و برادرانش و مرگ پدر... را در آن جا می گذارد و به تهران می آید او از زاهدانی می گوید که در آنجا برای اولین بار با گندم، روبه رو می شود. گندمی که پدرش خان بوده و مادربزرگش خان زاده و کلفتشان و خانه ای که عین خانه رویاهای راوی است (42 ) فقر، اعتیاد و مناسبات طبقاتی مبتنی بر زمین داری، عرف و سنت های دست و پاگیر از جمله مضامینی هستند که در روایت نویسنده از زاهدان پررنگ می باشند. راوی تنها بین خویش و گندم سرگشته نشده است بلکه در حقیقت میان فقر و ثروت و سنت و مدرنیته گم گشته است. او بین پدری خان و مالک زمین که با مصادره زمین هایشان و شاید به دلایل نامعلوم دیگر همه چیز را دود کرده و حالا مرده است و مادر فقیر و احتمالا معتاد خویش سرگشته است. او از زاهدانی می گوید که در آسمان سیاه پرستاره اش گم شده است(95) زاهدان قرار است مجرایی شود برای بازتاب چرایی درگیری راوی با شرایط کنونی اش. و حتی چرایی انتخاب های او... فقر و سنت های دست و پاگیر راوی را از زاهدان فراری می دهد. ولی احتمالا گم شده ام به چرایی درگیری زاهدان با فقر و اعتیاد و... نمی پردازد. قرار نیست بدانیم چرا زاهدان این چنین محروم و دورافتاده است. قرار نیست بدانیم چرا پدرو مادر راوی غرق در اعتیاد می شوند. مهم نیست بدانیم که زنانی که نتوانستند زاهدان را پشت سر گذارند در آنجا چه می کنند. تنها چیزی که شاهد آنیم پشت سر گذاشته شدن زاهدان و حالا بازگشت نه چندان خوشایند آن در ذهن راوی است . فراموش کردن زاهدانی این چنین کار آسانی نیست و نویسنده به درستی به این مسئله می پردازد ولی با پیش رفتن داستان و نحوه مواجه راوی با مسائلی که او را می آزارد کم کم زاهدان دوباره گم می شود و در صفحات پایانی هیچ اثری از آن باقی نمی ماند. زاهدان احتمالا گم شده ام مانند زاهدان این روزهای ما، در فقر و آمار سر به آسمان اعتیاد و ... گم گشته است.

مناسبات اجتماعی و طبقاتی : پایگاه اجتماعی طبقاتی، یکی از مهم ترین جنبه های توصیف شده شخصیت های داستان است. کیوان همسر راوی، با توجه به توصیفات ارائه شده فردی ثروتمند است که بیشتر روزهای سال را در سفر می گذراند. «کیوان فکر می کند که توی زندگی پول چیز مهمی است. شاید حق دارد که می گوید آخر آدم توی این مملکت زندگی کند و تازه پول هم نداشته باشد، که وقتی مریض می شود برود توی یکی از بیمارستان های دولتی بخوابد تا دل و روده اش را از توی حلقش بکشند بیرون، که هر ماه تن و بدنش برای کرایه خانه بلرزد که همیشه جلو بچه اش شرمنده باشد...»(71)
منصور با آن بنز مکش مرگ مایش ، شریک کیوان و مردی که به ابراز علاقه به راوی می پردازد نیز همین وضع را دارد. «آقای فرش فروشی که شلوار جین می پوشد و تی شرت و ادعا دارد که از بنتون خرید می کند. حالا دیگر آقای فرش فروش راست یا دروغ، می گوید فوق لیسانس فلانش را از فلان دانشگاه گرفته. حالا دیگر آقای فرش فروش کتاب خوان شده است و کتاب های روان شناسی می خواند. و...»(40) توصیفاتی که از این دو شخصیت ارائه شده، بیش از هر چیز مبین وضعیت طبقاتی آنهاست. ما با آنها به وسیله نوع مصرفشان و یا جایگاه پول در زندگیشان آشنا می شویم. کیوان و منصور تیپی از طبقه نوکیسه و بورژواماب ایرانی هستند.
بازنمایی که از فرید رهدار دوست دوران دانشجویی راوی و یا به عبارتی گندم، صورت گرفته، او را در دسته معروف روشنفکر مابان جامعه ایرانی قرار می دهد. «فرید رهدار با آن شلوار لی سوراخ سوراخش، با آن تی شرت های رنگ و رو رفته اش، با آن موهای بلند و آن کوله ای که همیشه به نظر سنگین می آمد، به اندازه موهای سرش و شاید به اندازه موهای تمام بدنش دوست دختر داشته...»(69 ) به نظر می رسد در گذشته فرید رهدار از وضعیت مالی مناسبی برخوردار نبوده: «آخر فرید رهدار چه طور می توانست توی آن خانه زندگی کند؟ توی آن خانه ی قدیمی که فکر می کردی کافی است یک هزارم ریشتر زلزله بیاید تا تمام خانه روی همان ستون های پوسیده اش یک جا فرو بریزد،...»87 با این وجود اکنون احتمالا فرید رهدار سردبیر کنونی مجله ، نیز از وضعیت بهتری برخوردار شده است او صاحب دفتری است در طبقه پنجم یک ساختمان با کارمندانی و منشی پشت میزی گنده و کامپیوتری گنده...
پایگاه اجتماعی، طبقاتی راوی در طول کتاب توسط وضعیت طبقاتی خانواده پدری اش و یا توسط ازدواج با کیوان تعریف شده است. ما چیز بیشتری از این زن نمی دانیم. ولی با توجه به توصیفات کتاب، او زندگی مرفهی دارد. بتول خانم کارگر خانگی هر هفته برای نظافت به خانه اش می آید او می تواند به همراه بی. ام واش در خیابان های شمال شهر تهران پرسه بزند... .و اگر با اتومبیلش تصادف کند بدون نگرانی از هر چیزی می تواند بی. ام وش را با یک پرادوی تپل و متل تعویض کند.
روابط و مناسبات اجتماعی روایت شده در داستان گویای وضعیت طبقاتی توصیف شده می باشد. در شرح خرده روایت های مربوط به مناسبات اجتماعی متاثر از وضعیت طبقاتی است که نویسنده به نقد شرایط موجود می پردازد در شرح صحنه تصادف همچنان همه شخصیت های درگیر در ماجرا به وسیله جایگاه اقتصادی و مصرف کالاها توصیف شده اند. پرایدی، نیسانی و... یارو پرایدی با صورتی که به همان کج و کولگی جلو ماشینش است، عین آدمی که دارد به جنازه ی عزیزترین کسش نگاه می کند به جلو ماشینش نگاه می کند... هنوز نایلون روی صندلی های جنازه را باز نکرده. معلوم نیست بدبخت با چه بدبختی این ماشین را خریده و حالا یک هو... با وجود این که همه ما می فهمیم که در صحنه تصادف راوی داستان مقصر است ولی پس از صحبت منصور با پلیس، راننده پراید به عنوان مقصر شناخته می شود. همه افراد درگیر در داستان احتمالا گم شده ام از منظر طبقاتی و تجربه زیسته خود توصیف می شوند.بتول خانم کارگر، تنها کسی است که در طول کتاب نگران گرانی است. او می داند اوضاع خیلی هم وفق مراد نیست...او از حادثه ای که همین دیروز پریروزها توی محله شان اتفاق افتاده می گوید، مرد همسایه ای که به بچه هفت، هشت ساله ی طبقه بالای شان تجاوز کرده...پدری که بچه اش را خفه کرده و.....نویسنده به درستی بتول خانم را برای شرح بخشی از واقعیت های اجتماع ما انتخاب می کند ولی ناخودآگاه به دلیل کارگر بودن بتول خانم هر لحظه می توان پولش را داد او را مرخص کرد به همین دلیل صدای او به راحتی ساکت می شود!
یکی از مهم ترین روایت های داستان در زمینه نقد مناسبات طبقاتی ، شرح مهمانی های کیوان و منصور و همسرانشان است. راوی در این مهمانی ها خود را غریبه ای می پندارد. «من نیستم آن آدم توی مهمانی های لوس و ننر، که من نیستم آن آدمی که می نشیند آن جا و گوش می دهد به حرف ها و شوخی های آبکی آدم هایی که آدم های من نیستند، کیوان و منصور و کتایون، آقای موسوی و خانمش و مینو و شوهرش ... من دلم خواسته به شان بگویم آقایان درست است که باید شش دانگ حواس تان جمع باشد که کجاها می شود به قیمت مناسب زمین و خانه خرید و ول کرد تا رشدش را بکند و قیمتش بالا برود ...که من دلم خواسته بگویم خانم های عزیز دم تان گرم که بچه هایتان را بهترین مهد کودک یا دبستان گذاشته اید، دم تان گرم که بچه هایتان توی کلاس موسیقی یا زبان و شنا و یا چه می دانم...دم تان گرم که موهاتان را پیش فلانی که فلان تومان می گیرد کوتاه می کنید... دم تان گرم که فقط از فلان بوتیک ها توی فلان پاساژها خرید می کنید... دم تان گرم که این همه باقلاپلو با ماهیچه و خورشت فسنجان و قورمه سیزی و... درست می کنید... دم تان گرم ولی مثل این که این ها اینقدر گفتن ندارد....»(109)در این روایت نقد و اعتراض نویسنده به شرایط موجود و طعنه او به طیقه بورژوا و احتمالا نو کیسه ایرانی رنگ و بوی خطابه به خود می گیرد...و در اینجاست که رجاع پیشین نویسنده به تصاویر بیلبوردها و تقابل طبقاتی در صحنه تصادف و گزیده اخبار رادیو تا حدودی معنادار می شود.
. ولی سوالی که می توان مطرح کرد این است که چگونه کسی که خود درگیر همین فضای طبقاتی است و به عبارتی از جایگاه طبقه بورژوا جهان را می بیند به نقد طبقه خویش زبان می گشاید ؟ راوی در جای جای کتاب از گذشته مغلقش بین تهیدستی و ثروت می گوید. او می گوید: به دکتر گفتم: انگار من ته دلم، ته ته دلم آرزو داشتم یک روزی پول داشته باشم، که یک روزی خانه ای داشته باشم مال خودم و ماشینی داشته باشم مال خودم، که یک روزی بتوانم به گندم دهان کجی کنم و بگویم بفرما، آدم وقتی پول داشته باشد می تواند لباس ها یی بپو.شد مثل لباس های جنابعالی... و این چنین احتمالا به ازدواج با کیوان تن می دهد... او فرید و گندم و زاهدان و مذهب و... به نوعی با ازدواج با کیوان پشت سر می گذارد و حالا بعد از 8 سال دوباره همه آنها به سراغش می آیند تا جایی که او را مجاب می کنند که به نقد شرایط موجود بپردازند. او از درگیری های انتخابش بین فرید و کیوان برای ما نمی گوید گویی همه ما می دانیم که در ستیز بین طبقه بورژوا و روشنفکر دانشگاهی همه چیز قرار است به نفع طبقه بورژوا تمام شود. ولی چرا زندگیش کج و معوج است؟ چرا گذشته رهایش نمی کند؟ چیدمان کتاب، نقد راوی به شرایط موجود ظن این را به وجود می آورد که زندگی سراسر کالایی شده متاثر از مصرف گرایی او را خسته کرده است و به عبارتی سرگشته و شاید با تغییر شرایط اجتماعی موجود این بحران هویتی تا حدی کم رنگ شود... ولی گویا قرار نیست این اتفاق بیفتد.. در بخش های پایانی کتاب امید ما به مواجه شدن با خواستی برای تغییر شرایط اجتماعی به نفع همه از جمله راوی ، کودکان گل فروش، بتول خانم،و... تنها و تنها به نفع راوی تمام می شود. راوی تصمیم می گیرد به تنهایی و دیگر بدون توجه به هر چه رنگ و بوی اجتماع را دارد گم گشتگی اش را تسکین دهد.
او این بار با جسارت و تا حدی بی پروایی به سراغ فرید رهدار که دیگر سردبیر یک مجله است می رود تا با گذشته پشت سرنهاده خویش روبه رو شود... دیگر باید کاری برای خود کند... با سرعت با اتومبیلش به سمت دفتر مجله می راند همچنان بیلبوردها خودنمایی می کنند و رادیو سخن پراکنی، ولی گویی می توان بدون توجه به آنها نیز زندگی کرد می توان فحشی به آن داد و به خود گفت: «شاید در این لحظه مهم ترین چیز روی کره زمین فقر باشد، شاید در این لحظه مهم ترین چیز روی کره زمین جنگ باشد شاید در این لحظه...»(132) و در همین لحظه است که به نتیجه می رسد شاید در این لحظه مهم ترین چیز روی کره زمین من باشد...و به سراغ فرید و عشق همیشه در مراجعه اش می رود و در این مواجه هست که این بار بدون مزاحمت بیلبورد و فکر کردن به فقر و گزیده اخبار رادیو به قرار با خویش می رسد و دیگر وقتش می رسد که صدای رادیو با عشقی که همیشه در مراجعه است و فکر کردن به پرادوی وعده داده شده خاموش شود..
و این چنین است که تصاویر منقطع از بیلبوردهای یادآور مصرف گرایی، صدای رادیو ، شرح مسائل اجتماعی مثل کودکان کار و فقر ،روایت زاهدان درگیر با عرف و سنت ، نقد و اعتراض به مناسبات اجتماعی بورژوامآبانه و تاثیرات محتمل آنها بر گمگشتگی انسان مدرن ایرانی راه به جایی نمی برد و و با راه حلی که راوی داستان برای خروج از وضعیت سرگشته خویش اتخاذ می کند ناخودآگاه تمامی آن مناسبات و مسائلی که مورد نقد قرار گرفتند خود را بازتولید می کنند و به جز فرید و کیوان و منصور و سامیار همه چیز به فراموشی سپرده می شوند.و این چنین است که راه حل های تاریخی ما از قبیل مواجه شخصی و فردی با مسائلی که رنگ و بوی اجتماعی دارند در این اثر نیز خود را عیان می سازند. شاید ما نیز بارها به ناگزیر و یا به انتخاب خویش صداهای بسیاری را در حوالی خود ناشنیده باقی گذاشتیم تا بتوانیم بدون تغییر به قراری برسیم و با خویش گفته باشیم که شاید تقدیر ما چنین بوده است...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر